مهدی اخوان ثالث | گلچینی از بهترین اشعار مهدی اخوان ثالث
- کد خبر: 689
- /
- تیر 18, 1400 - ۹:۰۹ ب٫ظ
- /
- فرهنگی
به گزارش رک نیوز :زندگی مهدی اخوان ثالث پر از اتفاقات تلخ و البته شیرین بوده است او شعرهای بسیار زیبایی را به سبک های متفاوت سروده است.
اشعار زیبا از مهدی اخوان ثالث
شعری کوتاه از اخوان ثالث
رباعی
خشکید و کویر لوت شد دریامان
امروز بد و ازآن بتر فردامان
زین تیره دل دیو سفت مشتی شمر
چون آخرت یزید شد دنیامان
آشنایی کوتاه با مهدی اخوان ثالث
مهدی اخوان ثالث شاعر پرآوازه و موسیقی پژوه ایرانی 10 اسفند 1307 در مشهد بدنیا آمد. نام پدرش، علي و نام مادرش مريم بود. پدر ِ مهدي از مردم يزد بود كه در جواني به مشهد مهاجرت كرده ودر اين شهر سكونت اختيار نموده و ازدواج كرده بود. وي به شغل داروهاي گياهي و سنتي مشغول بود. مهدي اخوان ثالث در سرودن شعر به سبك كلاسيك در قصيده سرايي «به شيوه اساتيد كهن خراسان و خاصه منوچهري» و غزلسرايي «ارغنون از جمله فعاليتهای اين دوره اوست» و نيز به سبك نو «به شيوه نيما ، مانند مجموعه زمستان» طبع آزمايي كرد.
اخوان درسال 1329 با ايران «خديجه» اخوان ثالث، دختر عمويش ازدواج نمود. حاصل اين ازدواج سه دختر به نام های لاله، لولي، تنسگل و سه پسر به نام های توس، زردشت و مزدك علي ميباشد. از حوادث دلخراش دوره زندگي اخوان ميتوان مرگ دو فرزندش را نام برد.
درسال 1342 تنسگل دختر سوم وي هنوز چهار روز از تولدش نگذشته بود که فوت كرد ودر سال 1353 دختر اولش لاله در رودخانهء كرج غرق گرديد، اين دو واقعه ضربهء سختي بر او وارد كرد. از ديگر رويدادهاي زندگي مهدي اخوان ثالث، حوادث پيش از انقلاب و قرارگرفتن وي در صفِ مخالفين رژيم بود.
اخوان ثالث در شعر کلاسیک پارسی توانا بودو در ادامه به شعر نو گرایید. از وی اشعاری در هردو سبک بجای مانده است. همچنین او آشنا به نوازندگی تار و مقامهای موسیقیایی بود. اخوان ثالث علاوه بر شعر نیمایی اشعاری در قالبهای قصیده، قطعه، مثنوی، ترکیب بند، مستزاد و رباعی سروده است.
«ارغنون»، «زمستان»، «آخر شاهنامه»، «از این اوستا»، «منظومه «شکار»»، «پاییز در زندان»، «عاشقانه و کبود»، «بهترین امید»، «زندگی میگوید:
اما باز باید زیست»، «در حیاط کوچک پاییز در زندان»، «دوزخ اما سرد»، «ترا ای کهن بوم و بر دوست دارم» مجموعه شعرهای اخوان هستند. مهدی اخوان ثالث چهارم شهریور ماه 1369 در تهران از دنیا رفت. وی در توس درکنار مقبره فردوسی به خاک سپرده شد.
آخر انگشتي كند چون خامهای دست ديگر را بسان نامهای گويد:
«بنويس و آسان شو …»
به رمز «تو عجب ديوانه و خودكامهای»
من سري بالا زنم چون ماكيان
از پس ِ نوشيدن هر جرعه آب
مادرم جنباند از افسوس سر
هرچه آن گويد اين بيند جواب»
************************************************
آسمانش را گرفته تنگ در آغوش
ابر؛ با آن پوستین سردِ نمناکش
باغ بی برگی،
روز و شب تنهاست،
با سکوت پاکِ غمناکش
سازِ او باران، سرودش باد
جامه اش شولای عریانیست
ورجز،اینش جامه ای باید
بافته بس شعله زرتار پودش باد
گو بروید، هرچه در هر جا که خواهد، یا نمی خواهد
باغبان و رهگذران نیست
باغ نومیدان
چشم در راه بهاری نیست
گر ز چشمش پرتو گرمی نمیتابد،
ور برویش برگ لبخندی نمیروید؛
باغ بی برگی که می گوید که زیبا نیست؟
داستان از میوههای سربه گردونسای اینک خفته در تابوت پست خاک می گوید
باغ بی برگی
خنده اش خونیست اشک آمیز
جاودان بر اسب یال افشان زردش میچمد در آن
به دیدارم بیا هر شب
دراین تنهایی تنها و تاریکِ خدا مانند
دلم تنگ است
بیا ای روشن، ای روشنتر از لبخند
شبم را روز کن در زیر سرپوش سیاهیها
دلم تنگ است
بیا بنگر، چه غمگین و غریبانه
دراین ایوان سرپوشیده
وین تالاب مالامال
دلی خوش کرده ام با این پرستوها و ماهیها
و این نیلوفر آبی و این تالاب مهتابی
به دیدارم بیا، ای هم گناه، ای مهربان با من
شب افتاده ست و من تاریک و تنهایم
در ایوان ودر تالاب من دیری ست در خوابند
پرستوها و ماهیها و آن نیلوفر آبی
بیا ای مهربان با من!
****************************************
زمستان
سلامت را نمی خواهند پاسخ گفت
سرها در گریبان است
کسی سربر نیارد کرد پاسخ گفتن و دیدار یاران را
نگه جز پیش پا را دید نتواند
که ره تاریک و لغزان است
وگر دست محبت سوی کس یازی
به اکراه آورد دست از بغل بیرون
که سرما سخت سوزان است
نفس کز گرمگاه سینه می آید برون ابری شود تاریک
چو دیوار ایستد در پیش چشمانت
نفس کاین است پس دیگر چه داری چشم
زچشم دوستان دور یا نزدیک
مسیحای جوان مرد من ای ترسای پیر پیرهن چرکین
هوا بس ناحوانمردانه سرد است…آی…
دمت گرم و سرت خوش باد
آب و آتش نسبتی دارند جاویدان
مثل شب با روز، اما از شگفتیها
ما مقدس آتشی بودیم و آب زندگی در ما
آتشی با شعلههای آبی زیبا
آه
آب و آتش نسبتی دارند دیرینه
آتشی که آب میپاشند بر آن، می کند فریاد
ما مقدس آتشی بودیم، بر ما آب پاشیدند
آبهای شومی و تاریکی و بیداد
خاست فریادی، و درد آلود فریادی
من همان فریادم، آن فریاد غم بنیاد
هر چه بودو هر چه هست و هر چه خواهد بود
من نخواهم برد، این از یاد
کآتشی بودیم بر ما آب پاشیدند
گفتم و میگویم و پیوسته خواهم گفت
ور رود بودو نبودم
همان گونه که رفته است و می رود
زندگی با ماجراهای فراوانش،
ظاهری دارد به سان بیشه ای بغرنج ودر هم باف
ماجراها گونه گون و رنگ وارنگ ست؛
چیست اما ساده تر از این، که در باطن
تار و پود هیچی و پوچی هم موزیک است؟
من بگویم، یا تو می گویی
هیچ جز این نیست؟
تو بگویی یا نگویی، نشنود او جز صدای خویش
ـ هی فلانی! زندگی شاید همین باشد
یک فریب ساده و کوچک
آن هم از دست عزیزی که تو دنیا را
جز برای او و جز با او نمیخواهی
من گمانم زندگی باید همین باشد
من که باور کرده ام، باید همین باشد
هی فلانی! شاتقی بدون شک تو حق داری
راست می گویي، بگو آن ها که می گفتی
باز آگاهم کن از آن ها که آگاهی
از فریب، از زندگی، از عشق
هر چه میخواهی بگو، از هر چه می خواهی
هر چه خواهی کن، تو خود دانی
گر عبث، یا هر چه باشد چند و چون،
این است و جز این نیست
مرگ گوید: هوم! چه بیهوده!
زندگی میگوید: اما باز باید زیست،
باید زیست،
با تو دیشب تا کجا رفتم
تا خدا وآن سوی صحرای خدا رفتم
من نمیگویم ملایک بال در بالم شنا کردند
من نمیگویم که باران طلا آمد
با تو لیک ای عطر سبز سایه پرورده
ای پری که باد میبردت
از چمنزار حریر پر گل پرده
تا حریم سایههای سبز
تا بهار سبزههای عطر
تا دیاری که غریبیهاش میآمد به چشم آشنا، رفتم
*************************************************************
قاصدک! هان، چه خبر آوردی؟
از كجا وز كه خبر آوردی؟
خوش خبر باشی، اما، اما
گرد بام و درمن
بی ثمر می گردي
انتظار خبری نیست مرا
نه ز یاری نه ز دیار و دیاری باری
برو آنجا كه بود چشمی و گوشی با كس
برو آنجا كه تو را منتظرند
قاصدک!
در دل من همه ی كورند و كرند
دست بردار ازین در میهن خویش غریب
قاصد تجربههای همه ی تلخ
با دلم می گوید
كه دروغی تو، دروغ
كه فریبی تو، فریب
قاصدک! هان، ولی… آخر… ای وای
راستی آیا رفتی با باد؟
بهترین اشعار کلاسیک اخوان ثالث
عید آمد و ما خانه خودرا نتکاندیم
گردی نستردیم و غباری نستاندیم
دیدیم که در کسوت بخت آمده نوروز
از بیدلی وی را ز در خانه براندیم
آفاق پر از پیک و پیام است، ولی ما
پیکی ندواندیم و پیامی نرساندیم
من دانم و غمگین دلت، ای خسته کبوتر
سالی سپری گشت و ترا ما نپراندیم
صد قافله رفتند و به مقصود رسیدند
ما این خرک لنگ زجویی نجهاندیم
از نه خم گردون بگذشتند حریفان
مسکین من و دل در خم یک زاویه ماندیم
طوفان بتکاند مگر “امید” که صد بار
سر کوه بلند آمد سحر باد
ز توفانی که میآمد خبرداد
درخت سبزه لرزیدند و لاله
به خاک افتاد و مرغ از چهچهه افتاد
سر کوه بلند ابر است و باران
زمین غرق گل و سبزه بهاران
گل و سبزه بهاران خاک و خشت است
برای آن که دور افتد ز یاران
سر کوه بلند آهوی خسته
شکسته دست و پا، غمگین نشسته
شکست دست و پا درد است، اما
نه چون درد دلش کز غم شکسته
سر کوه بلند افتان و خیزان
چکان خونش از دهان زخم و ریزان
نمی گوید پلنگ پیر مغرور
که پیروز آید از ره، یا گریزان
سر کوه بلند آمد عقابی
نه هیچش نالهای، نه پیچ و تابی
نشست و سر به سنگی هشت و جان داد
غروبی بودو غمگین آفتابی
سر کوه بلند از ابر و مهتاب
گیاه و گل گهی بیدار و گه خواب
اگر خوابند اگر بیدار، گویند
که هستی سایه ابر است، دریاب
سر کوه بلند آمد حبیبم
بهاران بودو دنیا سبز و خرم
در آن لحظه که بوسیدم لبش را
ما چون دو دریچه، رو به روی هم
آگاه ز هر بگو مگوی هم
هرروز درود و پرسش و خنده
هرروز قرار روز آینده
عمر آینه بهشت، اما… آه
بیش از شب و روز تیره و دی كوتاه
اكنون دل من شكسته و خسته ست
زیرا یكی از دریچهها بسته ست
نه مهر فسون، نه ماه جادو كرد
لعنت به سفر، كه هر چه كرد او كرد
در گذرگاه زمان خیمه شب بازی دهر
دگر ره شب آمد تا جهانی سیا کند
جهانی سیاهی با دلم تا چهها کند
بیامد که باز آن تیره مفرش بگسترد
همان گوهر آجین خیمه اش رابه پا کند
سپی گله اش را بی شبانی کند یله
دراین دشت ازرق تا بهر سو چرا کند
به چشمش چه اشکی راستی ای شب این فروغ
بیاید تو را جاوید پر روشنا کند
غریبان عالم جمله دیگر بس ایمنند
ز بس کاین زن اینک بیکرانه دعا کند
اگر مرده باشد آن سفر کرده وای وای
زنک جامه باید چون تو جامه عزا کند
بگو ای شب آیا کائنات این دعا شنید
چون شمعم و سرنوشت ِ روشن، خطرم
پروانه مرگ پر زنان دور سرم
چون شرط ِ اجل بر سر از آتش تبرم
خصم افکند آوازه که با تاج زرم!
اکنون که زبان شعله ورم نیست، چو شمع
وز عمر همین شبم باقی ست، چو شمع
فیلم نه به یاد ِ هیچ هندوستانی
پس بر سرم آتشین کجک چیست، چو شمع؟
از آتش دل شب همه ی شب بیدارم
چون شمع ز شعله تاج بر سر دارم
از روز دلم به وحشت، از شب به هراس
وز بودو نبود خویشتن بیزارم
*************************************************************
اشعار کوتاه اخوان ثالث
تو چه دانی که پسِ هر نگهِ ساده من…
چه جنونی
چه نیازی
من اينجا بس دلم تنگ است
و هر سازي که ميبينم بدموزیک است
بيا ره توشه برداريم،
قدم در راه بيبرگشت بگذاريم،
**********************************************************
بگیر فطره ام
اما مخور برادر جان
که من دراین رمضان
قوت ِ غالبم
لحظه دیدار نزدیک است
باز من دیوانهام، مستم
باز میلرزد، دلم، دستم
باز گویی در جهان دیگری هستم
های! دل
ای نخورده مست