بهترین اشعار کلاسیک اخوان ثالث
- کد خبر: 3751
- /
- تیر 18, 1400 - ۱۰:۱۱ ب٫ظ
- /
- فرهنگی
عید آمد و ما خانه خودرا نتکاندیم
گردی نستردیم و غباری نستاندیم
دیدیم که در کسوت بخت آمده نوروز
از بیدلی وی را ز در خانه براندیم
آفاق پر از پیک و پیام است، ولی ما
پیکی ندواندیم و پیامی نرساندیم
من دانم و غمگین دلت، ای خسته کبوتر
سالی سپری گشت و ترا ما نپراندیم
صد قافله رفتند و به مقصود رسیدند
ما این خرک لنگ زجویی نجهاندیم
از نه خم گردون بگذشتند حریفان
مسکین من و دل در خم یک زاویه ماندیم
طوفان بتکاند مگر “امید” که صد بار
سر کوه بلند آمد سحر باد
ز توفانی که میآمد خبرداد
درخت سبزه لرزیدند و لاله
به خاک افتاد و مرغ از چهچهه افتاد
سر کوه بلند ابر است و باران
زمین غرق گل و سبزه بهاران
گل و سبزه بهاران خاک و خشت است
برای آن که دور افتد ز یاران
سر کوه بلند آهوی خسته
شکسته دست و پا، غمگین نشسته
شکست دست و پا درد است، اما
نه چون درد دلش کز غم شکسته
سر کوه بلند افتان و خیزان
چکان خونش از دهان زخم و ریزان
نمی گوید پلنگ پیر مغرور
که پیروز آید از ره، یا گریزان
سر کوه بلند آمد عقابی
نه هیچش نالهای، نه پیچ و تابی
نشست و سر به سنگی هشت و جان داد
غروبی بودو غمگین آفتابی
سر کوه بلند از ابر و مهتاب
گیاه و گل گهی بیدار و گه خواب
اگر خوابند اگر بیدار، گویند
که هستی سایه ابر است، دریاب
سر کوه بلند آمد حبیبم
بهاران بودو دنیا سبز و خرم
در آن لحظه که بوسیدم لبش را
ما چون دو دریچه، رو به روی هم
آگاه ز هر بگو مگوی هم
هرروز درود و پرسش و خنده
هرروز قرار روز آینده
عمر آینه بهشت، اما… آه
بیش از شب و روز تیره و دی كوتاه
اكنون دل من شكسته و خسته ست
زیرا یكی از دریچهها بسته ست
نه مهر فسون، نه ماه جادو كرد
لعنت به سفر، كه هر چه كرد او كرد
در گذرگاه زمان خیمه شب بازی دهر
دگر ره شب آمد تا جهانی سیا کند
جهانی سیاهی با دلم تا چهها کند
بیامد که باز آن تیره مفرش بگسترد
همان گوهر آجین خیمه اش رابه پا کند
سپی گله اش را بی شبانی کند یله
دراین دشت ازرق تا بهر سو چرا کند
به چشمش چه اشکی راستی ای شب این فروغ
بیاید تو را جاوید پر روشنا کند
غریبان عالم جمله دیگر بس ایمنند
ز بس کاین زن اینک بیکرانه دعا کند
اگر مرده باشد آن سفر کرده وای وای
زنک جامه باید چون تو جامه عزا کند
بگو ای شب آیا کائنات این دعا شنید
چون شمعم و سرنوشت ِ روشن، خطرم
پروانه مرگ پر زنان دور سرم
چون شرط ِ اجل بر سر از آتش تبرم
خصم افکند آوازه که با تاج زرم!
اکنون که زبان شعله ورم نیست، چو شمع
وز عمر همین شبم باقی ست، چو شمع
فیلم نه به یاد ِ هیچ هندوستانی
پس بر سرم آتشین کجک چیست، چو شمع؟
از آتش دل شب همه ی شب بیدارم
چون شمع ز شعله تاج بر سر دارم
از روز دلم به وحشت، از شب به هراس
وز بودو نبود خویشتن بیزارم
شما اینجا هستید